دفتر نقاشی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
یک روز، کوچولو توی دفتر نقاشی اش یک کوه کشید، پر از برف. بالای کوه یک خورشید کشید، روی زمین علف کشید و روی علف ها یک گوسفند و سگ را کشید.
کمی آن طرف تر یک گرگ کشید و گفت:«گرگ ناقالا! با گوسفند دوست باشی!» اما گرگ نمی خواست با گوسفند دوست باشد. گرگ منتظر ماند تا کوچولو برای خواب برود. وقتی او رفت، گرگ آرام آرام به گوسفند نزدیک شد. سگ، واق واق کرد، اما کوچولو خواب بود و صدای او را نمی شنید.
گرگ به سگ گفت: «تو خیلی کوچولو هستی و نمی توانی با من بجنگی! من الان گوسفند را می خورم!» سگ به دوروبر نگاه کرد. چشمش به کوه برفی افتاد و بعد خورشید بالای کوه را دید.
گرگ به گوسفند نزدیک و نزدیک تر می شد. سگ به خورشید گفت: «باید کاری کنیم و گرنه گرگ، گوسفند را می خورد!» خورشید خندید و گفت: «نه نمی خورد، من فکر خوبی دارم.»
خورشید این را گفت و تابید و تابید و برف های کوه را آب کرد. آب ها به طرف پایین سرازیر شدند و رود شدند. گرگ ماند آن طرف رود، گوسفند و سگ ماندند این طرف رود.
خورشید خندید و گفت: «حالا گرگ نمی تواند گوسفند را بخورد!
سگ خندید و گفت: «نه نمی تواند!» گرگ بیچاره نشست و به گوسفند نگاه کرد و گفت: «نه نمی توانم گوسفند را بخورم!»
دوست خردسالان
تنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکار
مطالب مرتبط